دلم شور می زند وقتی که نامت را روی ذهن بیمارم هجی می کنم
انگار حادثه ای شوم را بر من خبر می دهد احساس آگاهم
می خواهم پر بگیرم از این دیار وهم آلود و سرتاسر وحشت!که کم شوم ، گم شوم ، بروم از این قصه ی سرتاسر معما، اما هیچگاه مشق رهایی نیاموخته ام.
دلم شور می زند وقتی که به فرجام بی سر انجام ساخته ی ذهنم فکر می کنم.
دلم شور می زند وقتی حس غربتت را در قریبی وجودم لمس می کنم.
دلم شور می زند وقتی به تو فکر می کنم
دلم شور می زند!