همین خوبه(ابی)

همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم میرن

هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه میگیرن

 

به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره

واسه همین جداییت رو کسی جدی نمی گیره

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی

تو چندتا خاطره با من هنوزم مشترک هستی

 

همین خوبه که آرومی و حس میکنی آزادی

که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی

 

واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری

به یادشون که می افتی واسه من وقت میذاری

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمیگیری

ولی تا حرف من میشه یه لحظه تو خودت میری

 

به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره

واسه همین جداییت رو کسی جدی نمی گیره

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه



خاتون-ابی

کدوم شاعر ، کدوم عاشق ، کدوم مرد
تو رو دید و به یاد من نیفتاد
به یاد هق هق بی وقفه ی من
توی آغوش معصومانه ی باد
تو اسمت معنی ایثار آبه
برای خاک داغ خستگی ها
تو معنای پناه آخرینی
واسه این زخمی دلبستگی ها
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی اما
مثل شکستن من بی صدایی
تو باور می کنی اندوه ماه رو
تو می فهمی سکوت بیشه ها رو
هجوم تند رگبار تگرگی
که می شناسی غرور شیشه ها رو
تو معصومی مثل تنهایی من
شریک غصه های شبنم و نور
تو تنهایی مثل معصومی من
رفیق قله های پک و مغرور
ببین ، من آخرین برگ درختم
درخت زخمی از تیغ زمستون
منو راحت کن از تنهایی من
منو پاکیزه کن با غسل بارون
تو تنها حادثه ، تنها امیدی
برای قلب من ، این قلب مسموم
ردای روشن آمرزشی تو
برای این تن محکوم محکوم
نجیب و با شکوه و حیرت آور
تو خاتون تمام قصه هایی
تو بانوی ترانه هامی ، اما
مثل شکستن من بی صدایی

رمیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم 

 

وحشی بافقی

گلهٔ یار دل‌آزار

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است 

 

                                                                       وحشی بافقی 

 

 

 

منبع: ganjoor.net

غم تنهایی

 

 

 

این آهنگ رو خیلی دوست دارم،الان هم یهو دلم خواستش.  

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

  

                                         روحش شاد

مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم

تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
 
تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز

مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم

خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام

جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم

 

 مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم

 

پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت

پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم


عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم


هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم


سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

 

تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم

گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم

 

تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس

خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم


از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر

شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم

 خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت

شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم

(استاد شهریار)

----------------------
پی نوشت: آمده است استاد این غزل را هنگام تماشای معشوقه ی از دست رفته اش که بهمراه فرزند خود در گردش سیزدهم فروردین بود، فی البداهه سروده است.

تلخ تر از طعم تو

 لعنت به همه خاطره های بد! هر چقدم خوب باشی طعم خاطره‌ها تلخ تره...

 

یه دوستی همیشه این شعر رو برام می نوشت: 

 

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود                           گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند                       در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست                   وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگر چه با سخن از عشق آمده                                   آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای                                 وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ                      بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند                          وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد                              آن دیگری همیشه به پیوست می رود

این لحظه ها که به قیمت قد کمان ماست                         تیری است بی نشانه که از شست می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند                          اما مسیر جاده به بن بست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای                                  وقتی میان طایفه ای پست می رود

هر چند مضحک است و پر از خنده های تلخ                       بر ما هر آنچه لایق مان هست می رود

بی تو

بی تو یک روز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو ک رفتی همه ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه این ثانیه ها خواهم مرد
موج ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این فاصله ها خواهم مرد 

  

.....

چند روزه دلم گرفته

گیر دادم به محسن چاوشی

همه‌ش یه طرف اون یه بیت که درشت نوشتم یه طرف:

_________________________

آهای همیشه و هنوز قلبم

خبر داری داره می سوزه قلبم
یه بار شده سراغمو بگیری
سراغ درد و داغمو بگیری
جای اینکه تشنه خونم باشی
یه بار شده دل نگرونم باشی
اما با این همه نامهربونی
کاشکی بفهمی که عزیز جونی
یار قشنگ دلم بیا که تنگه دلم
تا کی با دلتنگی باید بجنگه دلم

من از تو بی خبرم تو از همه دنیا
نمی دونی بی تو پر از غمه دنیا
خنده رو از روی لبم گرفتی
عشقمو خیلی دست کم گرفتی
حیف نبود به جای حق شناسی
این همه بی وفایی ناسپاسی
خوب می دونم ولی پی باطلم
از تو یه دنیا فاصله ست تا دلم
اما بازم می خوام که برگردیو
تموم کنی این همه نامردیو ...
یار قشنگ دلم بیا که تنگه دلم
تا کی با دلتنگی باید بجنگه دلم ؟

لباس نو

این اهنگ رو خیلی دوس دارم

باحاله

هر کدوم از کارای چاوشی رو که گوش میدم یاد عید یکی از سال ها میوفتم

اینم خاطره عید امساله که خیلی باحال بود:

_____________________________

نه هوای تازه و نه لباس نو می خوام
هفت سین من تویی من فقط تو رو می خوام


دلم امشب از خدا جز تو هیچی نمی خواد
کاش یکی ما دوتا رو با هم آشتی می داد

شب عیدی آسمون وقتی که میباره
بیش تر از شبای پیش عطر قرآن داره

ببین امشب قلبم مث آیینه روشنه
آیینه ی زلال من دیدن عید من

سال نو یعنی تو وقتی از در تو میای
نذر کردم امشب سفره چیدم که بیای

شب عیدی اسمون وقتی که میباره
بیشتر از شبای پیش عطر قران داره

ببین امشب قلبم مث آیینه روشنه
آیینه ی زلال من دیدن عید من

شادی از تقویمم بی تو رفت و برنگشت
انتظارت من کشت توی سالی که گذشت