سال نو مبارک

سلام به همه دوستام  

تبریک گفتن امسالم به سبک پارسال نیست. 

فقط در چند جمله ساده این عید رو به همه‌ی اونایی که منو می خونن و با من در ارتباط هستن تبریک میگم و براتون سال خوب و خوشی رو ارزو دارم 

ان شا الله که سال جدید نقطه اغاز زیبایی های زندگی تون باشه 

در پناه حق و در کنار خانواده خوب و خوش و سلامت باشید!

:))

بچه ها این پست تو بایگانی پارسالم بود 

تاریخ ۲۶ اسفند ۹۰ 

جالبه بخونید 

اون موقع مغزم از الان معیوب تر بود 

خخخخخخخ 

و این اتفاقات واقعی است: 

 

"دیشب یه اسمس برام اومد نفهمیدم داستانه،جمله قصاره،فلسفیه،یا.........؟!
متنش این بود:
دارکوب
روی شاخه ، زیر سایه ای نشست
شاخه ناله کرد و گفت :
" خاطرت که هست
چند روز قبل
تق و تق و تق
نوک زدی به من
التماس کردمت نزن ؟ "

دارکوب گفت :
" خاطرم که نیست ،
فرض کن ولی که هست !
خب که چه ؟! "

شاخه گفت :
" من فقط ... "

بعد خم شد و شکست ...

منم دیدم خیلی اسمس چرت و مزخرفیه در جوابش نوشتم:
یه روز آقا گرگه رفت در خونه شنگول و منگولینا در زد ناپدریه شنگول و منگولینا اومد دم در گفت:کیه کیه در میزنه؟اقا گرگه گفت منم منم همسایه تون!غذا دارید تو خونتون؟
بعدش ناپدریه گفت اره داریم!
آقا گرگه گفت خیلی گشنمه یکم غذا بهم می دی؟
ناپدریه یکم اقا گرگه رو نگاه کرد ولی تا اومد جواب بده.....
آقا گرگه افتاد مرد همگی زدن زیر خنده:))


ولی شما نخندید این یه داستان دراماتیک و نوستالوژیک بود
:)
امیدوارم خوشتون اومده باشه "

 

 

 

ami امیدوارم اینجا بیای و این پست رو بخونی و یه لبخند بزنی.بیاد پارسال و اون میثم

03

همیشه می ترسیدم از اینکه فردا دیوانه شوم 

امروز همان فردایی است که می ترسیدم! 

رسید،اما دیوانه،نه! دیوانه تر شدم

بسوزه پدر عاشقی

من سرم تو کار خودم بود



( ادامه مطلب رو بخونید )
ادامه مطلب ...

بانو

به چه می‌نگری بانو؟! 

در افق چه منظره را به تماشا نشسته ای؟ 

همه عالم محو تو اند، چه چیزی چشمهایت را به نظاره وا داشته؟!

از ماهتاب و آفتاب چه تمنا داری؟ 

تو که رُخت بر دل ماه تابیده، چه مهم را به منت از ماه می طلبی؟ 

حرارت وجودت، بر دل خورشید، نور و گرما بخشیده،در اعماق نارنجی آسمان چرا سیر میکنی؟ 

بهار را به انتظار نشستنت خطاست بانو! 

لطافت تن تو را بهار نام نهاده‌اند. 

گذر اعصار مرور توست. 

حرارت لبهایت را به شهریور بخشیدند. 

مهر تو را ماهی از پاییز نوشته‌اند. 

سردی غم‌هایت را اسفند نامیدند که به شعله‌ای همه را خاکستر کنی! 

به چه می‌نگری بانو؟! 

 

گل شکوفه‌ی لبخندت در کجا شکفته که اینجا زمین جوانه زده؟! 

ولی بانو ، هوا هم ابری‌ست! اشکی در چشم داری؟ 

نکند بغض کنی که تکه های دلم دوباره از هم می پاشد! به شوق تمنای تو دلم را تسلی بخشیدم. 

شعر همیشگی‌ را زمزمه کن!

بوی باران و خنده‌های قاصدک می‌گوید وصال فردا نزدیک است بانو! 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن:آخرین میثم نوشته‌ی سال ۹۱ امیدوارم خوشتون اومده باشه 

پ‌ن:تا بهاران،بهاری باشید.

خداحافظ

هر بدی یا خوبی ای که از من دیدید حلال کنید من دارم میرم 

برای خودمم سخته اما چاره‌ای نیست 

خیلی دوست داشتم بمونم اما 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اما باید برم یه لیوان آب بخورم و بیام چون دارم از تشنگی میمیرم

رمیدیم

ما چون ز دری پای کشیدیم کشیدیم

امید ز هر کس که بریدیم ، بریدیم

دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند

از گوشهٔ بامی که پریدیم ، پریدیم

رم دادن صید خود از آغاز غلط بود

حالا که رماندی و رمیدیم ، رمیدیم

کوی تو که باغ ارم روضهٔ خلد است

انگار که دیدیم ندیدیم، ندیدیم

سد باغ بهار است و صلای گل و گلشن

گر میوهٔ یک باغ نچیدیم ، نچیدیم

سرتا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل

هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

وحشی سبب دوری و این قسم سخنها

آن نیست که ما هم نشنیدیم ، شنیدیم 

 

وحشی بافقی

سرفه های نحس

از سیگار نیست! 

بخاطر توست. از دست تو به درد سیگار پناه بردم. 

سرفه هایم از غم هایی‌ست که فرو بردم. 

باور کن دلم جای این همه غم را ندارد 

من بریدم! 

یکی بیاید غم هایم را چند لحظه از روی دلم بر دارد 

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن: 

پ‌ن:دلم گذشته می خواهد

02

بی اندازه خر بودن هم هنر می خواهد ، اما به جان همه ی خرها قسم که الاغ ها هم این توانایی را ندارند! چه برسد به من! 

سطح انتظارات دنیا چقدر از من زیاد است 

:|

گلهٔ یار دل‌آزار

ای گل تازه که بویی ز وفا نیست ترا

خبر از سرزنش خار جفا نیست ترا

رحم بر بلبل بی برگ و نوا نیست ترا

التفاتی به اسیران بلا نیست ترا

ما اسیر غم و اصلا غم ما نیست ترا

با اسیر غم خود رحم چرا نیست ترا

فارغ از عاشق غمناک نمی‌باید بود

جان من اینهمه بی باک نمی‌یابد بود

همچو گل چند به روی همه خندان باشی

همره غیر به گلگشت گلستان باشی

هر زمان با دگری دست و گریبان باشی

زان بیندیش که از کرده پشیمان باشی

جمع با جمع نباشند و پریشان باشی

یاد حیرانی ما آری و حیران باشی

ما نباشیم که باشد که جفای تو کشد

به جفا سازد و صد جور برای تو کشد

شب به کاشانهٔ اغیار نمی‌باید بود

غیر را شمع شب تار نمی‌باید بود

همه جا با همه کس یار نمی‌باید بود

یار اغیار دل‌آزار نمی‌باید بود

تشنهٔ خون من زار نمی‌باید بود

تا به این مرتبه خونخوار نمی‌باید بود

من اگر کشته شوم باعث بدنامی تست

موجب شهرت بی باکی و خودکامی تست

دیگری جز تو مرا اینهمه آزار نکرد

جز تو کس در نظر خلق مرا خوارنکرد

آنچه کردی تو به من هیچ ستمکار نکرد

هیچ سنگین دل بیدادگر این کار نکرد

این ستمها دگری با من بیمار نکرد

هیچکس اینهمه آزار من زار نکرد

گر ز آزردن من هست غرض مردن من

مردم ، آزار مکش از پی آزردن من

جان من سنگدلی ، دل به تو دادن غلط است

بر سر راه تو چون خاک فتادن غلط است

چشم امید به روی تو گشادن غلط است

روی پر گرد به راه تو نهادن غلط است

رفتن اولاست ز کوی تو ، ستادن غلط است

جان شیرین به تمنای تو دادن غلط است

تو نه آنی که غم عاشق زارت باشد

چون شود خاک بر آن خاک گذارت باشد

مدتی هست که حیرانم و تدبیری نیست

عاشق بی سر و سامانم و تدبیری نیست

از غمت سر به گریبانم و تدبیری نیست

خون دل رفته به دامانم و تدبیری نیست

از جفای تو بدینسانم و تدبیری نیست

چه توان کرد پشیمانم و تدبیری نیست

شرح درماندگی خود به که تقریر کنم

عاجزم چارهٔ من چیست چه تدبیر کنم

نخل نوخیز گلستان جهان بسیار است

گل این باغ بسی ، سرو روان بسیار است

جان من همچو تو غارتگر جان بسیار است

ترک زرین کمر موی میان بسیار است

با لب همچو شکر تنگ دهان بسیار است

نه که غیر از تو جوان نیست، جوان بسیار است

دیگری اینهمه بیداد به عاشق نکند

قصد آزردن یاران موافق نکند

مدتی شد که در آزارم و می‌دانی تو

به کمند تو گرفتارم و می‌دانی تو

از غم عشق تو بیمارم و می‌دانی تو

داغ عشق تو به جان دارم و می‌دانی تو

خون دل از مژه می‌بارم و می‌دانی تو

از برای تو چنین زارم و می‌دانی تو

از زبان تو حدیثی نشنودم هرگز

از تو شرمنده یک حرف نبودم هرگز

مکن آن نوع که آزرده شوم از خویت

دست بر دل نهم و پا بکشم از کویت

گوشه‌ای گیرم و من بعد نیایم سویت

نکنم بار دگر یاد قد دلجویت

دیده پوشم ز تماشای رخ نیکویت

سخنی گویم و شرمنده شوم از رویت

بشنو پند و مکن قصد دل‌آزردهٔ خویش

ورنه بسیار پشیمان شوی از کردهٔ خویش

چند صبح آیم و از خاک درت شام روم

از سر کوی تو خودکام به ناکام روم

صد دعا گویم و آزرده به دشنام روم

از پیت آیم و با من نشوی رام روم

دور دور از تو من تیره سرانجام روم

نبود زهره که همراه تو یک گام روم

کس چرا اینهمه سنگین دل و بدخو باشد

جان من این روشی نیست که نیکو باشد

از چه با من نشوی یار چه می‌پرهیزی

یار شو با من بیمار چه می‌پرهیزی

چیست مانع ز من زار چه می‌پرهیزی

بگشا لعل شکر بار چه می‌پرهیزی

حرف زن ای بت خونخوار چه می‌پرهیزی

نه حدیثی کنی اظهار چه می‌پرهیزی

که ترا گفت به ارباب وفا حرف مزن

چین بر ابرو زن و یک بار به ما حرف مزن

درد من کشتهٔ شمشیر بلا می‌داند

سوز من سوخته داغ جفا می‌داند

مسکنم ساکن صحرای فنا می‌داند

همه کس حال من بی سر و پا می‌داند

پاکبازم هم کس طور مرا می‌داند

عاشقی همچو منت نیست خدا می‌داند

چارهٔ من کن و مگذار که بیچاره شوم

سر خود گیرم و از کوی تو آواره شوم

از سر کوی تو با دیده تر خواهم رفت

چهره آلوده به خوناب جگر خواهم رفت

تا نظر می‌کنی از پیش نظر خواهم رفت

گر نرفتم ز درت شام ، سحر خواهم رفت

نه که این بار چو هر بار دگر خواهم رفت

نیست بازآمدنم باز اگر خواهم رفت

از جفای تو من زار چو رفتم ، رفتم

لطف کن لطف که این بار چو رفتم ، رفتم

چند در کوی تو با خاک برابر باشم

چند پا مال جفای تو ستمگر باشم

چند پیش تو ، به قدر از همه کمتر باشم

از تو چند ای بت بدکیش مکدر باشم

می‌روم تا به سجود بت دیگر باشم

باز اگر سجده کنم پیش تو کافر باشم

خود بگو کز تو کشم ناز و تغافل تا کی

طاقتم نیست از این بیش تحمل تا کی

سبزه دامن نسرین ترا بنده شوم

ابتدای خط مشکین ترا بنده شوم

چین بر ابرو زدن و کین ترا بنده شوم

گره ابروی پرچین ترا بنده شوم

حرف ناگفتن و تمکین ترا بنده شوم

طرز محبوبی و آیین ترا بنده شوم

الله ، الله ، ز که این قاعده اندوخته‌ای

کیست استاد تو اینها ز که آموخته‌ای

اینهمه جور که من از پی هم می‌بینم

زود خود را به سر کوی عدم می‌بینم

دیگران راحت و من اینهمه غم می‌بینم

همه کس خرم و من درد و الم می‌بینم

لطف بسیار طمع دارم و کم می‌بینم

هستم آزرده و بسیار ستم می‌بینم

خرده بر حرف درشت من آزرده مگیر

حرف آزرده درشتانه بود ، خرده مگیر

آنچنان باش که من از تو شکایت نکنم

از تو قطع طمع لطف و عنایت نکنم

پیش مردم ز جفای تو حکایت نکنم

همه جا قصهٔ درد تو روایت نکنم

دیگر این قصه بی حد و نهایت نکنم

خویش را شهرهٔ هر شهر و ولایت نکنم

خوش کنی خاطر وحشی به نگاهی سهل است

سوی تو گوشه چشمی ز تو گاهی سهل است 

 

                                                                       وحشی بافقی 

 

 

 

منبع: ganjoor.net