شعر -18 پسورد تاریخ تولدم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

قابل توجه دوستان عزیز

پیغام بلاگ اسکای برای کاربران:


کاربر گرامی به اطلاع میرسانیم به منظور بارگزاری نسخه جدید سایت بلاگ اسکای از بامداد سه شنبه 14 خرداد 92 دسترسی شما به پنل مدیریت وبلاگتان قطع خواهد شد. این به روز رسانی طبق تخمین های انجام گرفته حداقل 48 ساعت به طول خواهد انجامید. قابل ذکر است در طول این مدت وبلاگهای شما بدون اشکال باز خواهند شد ولی امکان درج نظر توسط بازدیدکنندگان وبلاگتان وجود ندارد.  تمام تلاش خود را خواهیم کرد این به روز رسانی در حداقل زمان ممکن انجام شود.
پیشاپیش از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم

تومور2 - علیرضا آذر


زندگی یک چمدان است که می آوریش


بار و بندیل سبک میکنی و میبریش


خودکشی مرگ قشنگی که به ان دل بستم


دست کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم


گاه و بی گاه پر از پنجرهای خطرم


به سرم میزند این مرتبه حتمن بپرم


گاه و بی گاه شقیقست و تفنگی که منم


قرص ماهی که تو باشی و پلنگ ی که منم


چمدان دست تو و ترس به چشمان من است


این غم انگیز تین حالت غمگین شدن است


قبل رفتن دو سه خط فحش بده داد بکش


هی تکانم بده نفرین کن و فریاد بکش


قبل رفتن بگذار از ته دل آ ه شوم


طوری از ریشه بکش اره که کوتاه شوم


مثل سیگار خطر ناک ترین دودم باش


شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش


مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن


هرچه با من همه کردند از آن بدتر کن


مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز


مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز


من خرابم بنشین زحمت آوا ر نکش


نفست باز گرفت اینهمه سیگار نکش


آن به هر لحظه تبدار تو پیوند منم


آنقدر داغ به جانم که دماوند منم


توله گرگی که در اندیشه شریان منی


کاسه خونی جگری سوخته مهمان منی


چشم بادام دهان پسته زبان شیر و شکر


جام معجون مجسم شده این گرگ پدر


تا مرا مینگرد قافیه را میبازم


بازی منتهی العافیه را میبازم


سیب سیر است تن انگیزه هر آه منم


رطب عرش نخیلو قد کوتاه منم


ماده آهوی چمن هوبره سینه بلور


قاب قوسین دهن شاپری قلعه دور


مظهر جان پلنگ ام که به ماه میبندم


و بجز ماه دل از آدم و عالم کندم


ماه بیرون زده از کنگره پیرهنم


نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم


خندهای نمکین ات تاب دریاچه قم


بغضهایت رقمی سرد تر از قرن اتم


موی برهم زده ات جنگی انبوه از دود


و دو آتشکده در پیرهنت پنهان بود


قصه های کهن از چشم تو آغاز شدند


شاعران با لب تو قافیه پرداز شدند


هر پسر بچه که راهش به خیابان تو خورد


یکشبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد


من تورا دیدم و آرام به خاک افتادم


و از آن روز که در بند توام آزادم


چشممان خورد به هم صاعقه زد پلکم سوخت


نیزه یی جمجمه ام را به گلوبند تو دوخت


سرم انگار به جوش آمد و مغزم پوسید


سرطانی شدم و مرگ لبم را بوسید


دوزخ نی شدم و شعله دواندم به تنت


شعله پوشیدم و و مشغول پدر سوختنت


خودم آمدم انگار تویی در من بود


این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود


پیش چشم همه از خویش یلی ساخته ام


پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام


ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست


ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست


آس در مشت مرا لاشخوران قاپ زدند


کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند


چای داغی که دلم بود به دستت دادم


آنقدر سرد شدم از دهنت افتادم


و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد


و زمان چمبره زد کار به دستم بدهد


تو نباشی من از آینده خود پیر ترم


از خر زخمی ابلیس زمین گیر ترم


تو نباشی من از اعماق غرورم دورم


زیر بیرحم ترین زاویه ساتورم


تو نباشی من این پنجره ها هم زردیم


شاید آخر سر پائیز توافق کردیم


هرکسی شعله شد و داغ به جانم زد و رفت


من تورا دود دهن روی دهانم زد و رفت


همه ی شهر محیاست مبادا که تورا


آتش معرکه بالاست مبادا که تورا


این جماعت همه گرگند مبادا که تورا


پی یک شام بزرگند مبادا که تورا


دانه و دام زیاد است مبادا که تورا


مرد بدنام زیاد است مبادا که تورا


پشت دیوار نشستند مبادا که تورا


نا نجیبان همه هستند مبادا که تورا


تا مبادا که تورا باز مبادا که تورا


پرده بر پنجره انداز مبادا که تورا


دل به دریا زده یی پهنه سراب است نرو


برف و کولاک زده راه خراب است نرو


بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم


با غم انگیز ترین حالت تهران چه کنم


بی تو پتیاره پائیز مرا میشکند


این شب وسوسه انگیز مرا میشکند


بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست


گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست


بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست


و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست


پسری خیر ندیده م که دگر شک دارم


بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم


میپرم دلهره کافیست خدایا تو ببخش


خودکشی دست خودم نیست خدایا تو ببخش



خونابه های مغز من

دستم قلم و شد قلمم دست ببین

هر چه دارم قلم و چوبه ی دارست ببین

من ز تو هشیار تر و،مست و خرامانی تو

ای نفهمیده سخن! چون تو شدم مست ببین

کودک بی یار و پدر؛یاور من خوب ببین

ای نسنجیده سخن،دفتر شعر!لحظه مرگ است ببین

آدمک کنج خیال است، طنابی بر دوش!

ناله ی داغ فراغ است ببین

یک شغال است و میان؛ گله ی حیوانِ رئوف

تاکسی قعر جهنم شده در بست ببین

یک ثانیه غفلت ز تو و کار جهانت خرابم کرد

این عالم ویرانه شده هست ببین

سرور شده ای!تاج سرم،حضرت اعلای بزرگ

من شده ام رذل ترین ادم این طایفه پست ببین

مثل سگ های خیابان سخن،هرز شده شعر و شعار

حرف من یاوه ی محض و سخنت ایه تقواست ببین

تو زحال همه پیران خرفت اگاهی

این دل برنای من است کین همه بی پرواست ببین

تو دمادم سخن و حرف و گزافی تو

آن کذبِ سخن از لب تو بر دلِ ما جست ببین




(میثم.ن)

خون می جهد

(میثم.ن)

خون می جهد ز پشتت تو غرقه در خیالی

دنبال یک دراز پا برای عشق و حالی
لای کدام سیاهی دنبال عشق رفتی
دنبال چه شفایی لب بر سرش نهادی
سگ می شوی ز کارم،گر نام تو برانم
من با کدام واژه نام تو را بخوانم
سر می زند به پشتت آن تکه جسم بی جان
آب می خورد زجانت،تو میخوری از آن نان
شرک می چکد ز جانت در اوج بی خیالی
آبجو ، عرق ، تکیلا! اهل کدام حالی؟
با زاهدان و رندان گه حرف راز داری
با کافران ایمان گه شب دراز داری
نه مشرکم نه مومن، با من چکار داری!؟
برای هر دو ساعت یکصد سوار داری
استاد علم و دانش چون تو محب ندارد
قدرت آنجای تو دوای طب ندارد

خون می جهد ز پشتش او غرقه در خیال است
روی سوراخ بسته علامت سوال است
نرخش عیان گشته؛چون تو شبانه کار است
با یک شعار می گفت: کارم مگر عار است!!؟


من لای سینه ی تو هذیان ز تو نوشتم
ای آبْ نشسته بر پشت!از تو به تو نوشتم
قدر هر انسانی اندازه تن اوست
اندازه تن تو، داند؛ دو صد سگ و دوست

اندر احوالات امتحانات

(میثم.ن)

در افق محو می شوم با بغض

مشت بر موبایل می زنم با بغض
قصه عشق و جدایی نیست هرگز
مشغول حساب معدلم با بغض
همین روزها مشروط می شوم بی شک
ناگهان به گا می روم با بغض
زین پس که اخراج نگردم از پویش
لیکن همی جان می دهم با بغض
همه درس ها یک طرف با اشک
ولیکن نگران دیفرانسیلم با بغض
به سرم شوق هزار پرواز است
اما چه کنم پابند آزمونم با بغض
میثما غصه مخور نوزدهم نزدیک است
توخلاص می شوی اندم با بغض

پک می زنم به سیگار

پک می زنم به سیگار؛

سیگار چیز خوبیست!

سر میزنم به دیوار...

دیوار چیز خوبیست!

همین خوبه(ابی)

همین خوبه که غیر از تو همه از خاطرم میرن

هنوز گاهی سراغت رو از این دیوونه میگیرن

 

به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره

واسه همین جداییت رو کسی جدی نمی گیره

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی

تو چندتا خاطره با من هنوزم مشترک هستی

 

همین خوبه که آرومی و حس میکنی آزادی

که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی

 

واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری

به یادشون که می افتی واسه من وقت میذاری

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه

 

همین خوبه که با اینکه سراغ از من نمیگیری

ولی تا حرف من میشه یه لحظه تو خودت میری

 

به جز تو همه میدونن واست این مرد می میره

واسه همین جداییت رو کسی جدی نمی گیره

 

همین خوبه همین خوبه
            همین خوبه همین خوبه



خاموش

حال ماهی را دارم!
فریاد می زنم!
هیچکس نمی شنود!
دهانم پر از اب می شود.
آنکس هم که صدای مرا می شنود به خفگی محکومم می کند!
حال خر را دارد!
ولی سوار بر من است!
می تازد بر من؛و من چون گوسفند به سوی چرا گاهش می روم و او شیهه خوشحالی سر می دهد!
نیمه شب است و من زوزه کنان بغضم را با اسمان می گویم!!!
_________________________________

اگه بد نوشتم ببخشید ولی اگه نفهمیدی من می بخشمت!


(میثم.ن)