01

چه سگی بودم که این همه کنایه‌ی شغال‌های گر را فرو خوردم!

بیدار بمان

نخواب! چشم هایت را نبند. 

تو هنوز زنده ای. 

خودم دیدم که خندیدی!همین دیروز زیر آن سایه، پیش اقاقی ها بود.روی آن نیمکت چوبی. نسترن، نسرین،نرگس و آلاله؛همگی شاهدند.از ابرها بپرس. 

برگ زرد می خندید،آسمان خاکستری بود.تو چه زود یادت رفت! 

من و تو شاد بودیم . قولمان امروز بود.  

 

ساعت خانه ناکوک شده،لحظه ای را خوابی.تو نمردی هنوز... 

 

من که خوب می دانم؛بازی بچگی هاست.چشم هایت را بستی.پاشو ! حالا نوبت تو ست. 

من چشم گذاشتم . می شمارم تا صد.... 

در پی‌ات آمدم.همه جا را گشتم! 

اثرت پنهان شد. 

در دل خاک چرا؟ زمین که جای بازی نیست. برخیز دگر کافیست.من تو را یافتم. 

چه شبی بس طولانی! 

صبح کی می شود این تاریکی. 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن:مخاطب ندارند. 

پ‌ن:تقدیم به همه اونایی که عزیزی رو از دست دادن.

تو نمی دانی!

آخر تو نمی دانی که تنهایی در ذهن من چگونه معنا می شود. 

تو نمی دانی که در تنهایی هایم چقدر تنها سر می کنم. 

به خنده هایم نگاه نکن!خیال کردی از شیطنت لبریزم؟! 

دست روی دلم مگذار . 

طوفان و سیل هم از دل ما گذر کرده به صاعقه احتیاج نیست. 

با من اهسته سخن بگو! 

خرابم نکن.ابادی ندارد این دلم 

من ساده‌ام ! 

مرا با اوهام خودت نساز که من؛تاب این همه بی تابی ندارم. 

بهار نزدیک است! 

می فهمی ؟ 

از شروع پاییز هم غمگین ترم 

بهار، شب ها پر از گریه می شود.تو که نمی فهمی من چه میگویم. 

بمن می گویند عوض شدی! 

نه عزیزم مرا عوضی گرفتی!من هنوز به سادگی کودکی ام باقی ماندم. 

چرا هر سال که می گذارد غم عیدانه ام سنگین تر می شود؟ 

دیگر لباس نو نمی خواهم؛ماهی قرمز،عیدی،هیچ. 

آرامشم را اگر کسی پیدا کرد برایم پست کند.مدتی است گم‌اش کردم. 

اطرافم را شلوغ کردم که بین مترسک ها قایم شوم وگرنه اینجا پر از جای خالی‌ست. 

باورت میشود؛خیلی وقت است که حتی روی نیمکت چوبی هم ننشستم.روی برگ های زرد هم قدم نزدم... 

صدای خدا را می شنوی؟! 

هر چه می گوید قبول ! اما بغض من بند نمی اید. 

آخر تو که نمی فهمی تنهایی هایم چقدر با تو فرق می کند. 

پشت یک چشم کم نور ، بین هزاران دلتنگی در زباله دان ذهنم خودم را پیدا می کنم. 

قلبم هنوز جوش نخورده!چه ترک بزرگی دارد. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن:ساده ترین حرف دلم. 

پ‌ن:نگو می فهمم چی میگی! اگه فهمیدی اونی رو بگو که انتظار دارم. 

پ‌ن:مخاطب خاص؛خودم.

خخخخخ

رفتم تو وبلاگ یارو 

پست هاشو خوندم 

ولی انقد مزخرف بود که نتونستم چیزی در وصفش بگم 

یه کامت با این مضمون براش گذاشتم: به خدا دلم می خواد از نوشته هات تعریف کنم اما اینقد بد نوشتی که دارم بالا میارم 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

سر کلاس هوش مصنوعی بودیم بیشتربچه ها خواب بودن.یکی از رفقا گفت استاد یواش تر صحبت کن!نمی بینی همه خوابن.ی ذره ملاحظه داشته باش 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

یکی از استادامون رو که از قضا خانم هم بود سر کار گذاشتیم، بچه‌ها یه ربع ترکیدن از خنده بعد استاده برگشته می گه سر کارم گذاشتید؟! 

آخه با این سطح شعور و عقل چطوری استاد شده؟!؟ 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

من و رفیقم از یکی خوشمون نمیومد نفرینش کردیم نیم ساعت بعد کارش کشید به حراست! 

اینو گفتم که حواستون جمع باشه.نفرین من از نفرین مادر هم گیرا تره 

کامنت نذارید نفرین می کنم:)

:|

وقتی به درد دل خودم گوش می دم می خوام با سر برم تو دیوار 

 

آخه نمی دونید چقد حرفاش غمگینه 

ــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن: .....خل هم خودتی

وهم است

چه حس مبهمی دارم 

ثانیه ها لنگ و دل ماه بی تاب 

فرشته ها در بستر ابر می گریند 

طوفان نعره می زند و آب بی خواب است. 

شهر در کوره می سوزد 

عطش خاک دامن گیر شد؛ 

شعله اش تا بی انتهاست انگار! 

ترک قلب به دیوار افتاد. 

سبزه ها مستور،غنچه ها بی نور! 

گنجشکی در قفس افتاده،آب می خورد از دست کودکی تنها. 

چه حس مبهمی دارم؛ 

خواب می بینم شاید! 

سکه ام وارونه است هر روز، 

بوف کوری بر سر شاخه، شعر شوم می خواند. 

ایستگاه متروکه شهر خاک می خورد از درد 

ترن فرسوده،ناله اش خاموش است! 

به چه می خندی تو؟! 

مگر از گریه ما آگاهی؟ 

نفسی سرد کشید آندم؛کودکی کنج هیاهوی ستم! 

بدنش بی جان است. 

مادرش بی سایه! 

خانه‌شان تاریک و دل‌شان مغموم است. 

به چه می خندی تو؟! 

حس من زیبا نیست! 

به چه می خندی تو؟! 

 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

پ‌ن:ممنون میشم اگه ایراد داشت بهم بگید. 

پ‌ن:حس من زیبانیست،افسانه در ذهن دارم!

غم تنهایی

 

 

 

این آهنگ رو خیلی دوست دارم،الان هم یهو دلم خواستش.  

چرا وقتی که آدم تنها میشه
غم و غصه اش قد یک دنیا میشه
میره یک گوشه پنهون میشینه
اونجا رو مثل یه زندون میبینه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت میکنه
وقتی که تنها میشم اشک تو چشام پر میزنه
غم میاد یواش یواش خونه دل در میزنه
یاد اون شب ها می افتم زیر مهتاب بهار
توی جنگل لب چشمه می نشستیم من و یار
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه
میگن این دنیا دیگه مثل قدیما نمی شه
دل این آدما زشته دیگه زیبا نمی شه
اون بالا باد داره زاغه ابرا رو چوب میزنه
اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمیشه
غم تنهایی اسیرت میکنه
تا بخوای بجنبی پیرت می کنه

  

                                         روحش شاد

خاطره

محشره.... 

برو تو ادامه مطلب یه سری عکس هست که اگه ببینیش می خوای با سر بری تو مانیتور

 

 

 

ادامه مطلب ...

انتقام سخت

انشاالله با صادرات پراید به عراق انتقام خون شهیدا مونو میگیریم 

 

 

 

جنگ هنوز ادامه داره!فک کردن....

مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

یار و همــــــــــسر نـگرفــــــــتم که گرو بود سرم

تو شـــــدی مــــادر و مـــن با همه پیری پسرم
 
تو جـــگر گوشه هـــــم از شـــــیر بریدی و هنوز

مــن بیچاره همان عـاشق خونـــــین جــــــگرم

خــون دل میخورم و چـشم نظـــــر بازم جــــام

جرمم این است که صاحبـدل و صــــــاحبــنظرم

 

 مــــن که با عشـــق نراندم به جوانی هوسی
هـــوس عشق و جـوانی است به پیرانه سرم

 

پدرت گــوهر خود تا به زر و سیم فــــــــــروخت

پـــــدر عشـــــق بســــوزد که در آمــــــد پــدرم


عشـق و آزادگـــــی و حـسن و جـوانی و هــنر
عجـــبا هیــچ نــــــیرزید که بی ســـــیم و زرم


هنــــــرم کاش گـــــــــــره بند زر و سیـــمم بود
که به بازار تـو کـــــــاری نگـــــــشود از هــــنرم


سیـــــزده را همه عــــــــــالم بدر امروز از شهر
مــــــن خود آن ســــیزدهم کز همه عالم بدرم

 

تـــا به دیـــــــوار و درش تـــــازه کـنم عــهد قدیم

گاهـــی از کوچه ی معــــشوقه ی خود میگذرم

 

تو از آن دگـــــری رو کــــــــــه مــــرا یاد تو بـــس

خود تو دانــــــی که مـن از کــــان جهانی دگرم


از شــکار دگــران چشـــــم و دلـــی دارم سـیر

شـــیرم و جــــوی شـــــــغالان نبـــود آبخـــورم

 خون دل مـوج زند در جـــــــــــــگرم چون یاقــوت

شـــــــهریارا چــه کنــــم لـــــــــعلم و والا گـــهرم

(استاد شهریار)

----------------------
پی نوشت: آمده است استاد این غزل را هنگام تماشای معشوقه ی از دست رفته اش که بهمراه فرزند خود در گردش سیزدهم فروردین بود، فی البداهه سروده است.