خونابه های مغز من

دستم قلم و شد قلمم دست ببین

هر چه دارم قلم و چوبه ی دارست ببین

من ز تو هشیار تر و،مست و خرامانی تو

ای نفهمیده سخن! چون تو شدم مست ببین

کودک بی یار و پدر؛یاور من خوب ببین

ای نسنجیده سخن،دفتر شعر!لحظه مرگ است ببین

آدمک کنج خیال است، طنابی بر دوش!

ناله ی داغ فراغ است ببین

یک شغال است و میان؛ گله ی حیوانِ رئوف

تاکسی قعر جهنم شده در بست ببین

یک ثانیه غفلت ز تو و کار جهانت خرابم کرد

این عالم ویرانه شده هست ببین

سرور شده ای!تاج سرم،حضرت اعلای بزرگ

من شده ام رذل ترین ادم این طایفه پست ببین

مثل سگ های خیابان سخن،هرز شده شعر و شعار

حرف من یاوه ی محض و سخنت ایه تقواست ببین

تو زحال همه پیران خرفت اگاهی

این دل برنای من است کین همه بی پرواست ببین

تو دمادم سخن و حرف و گزافی تو

آن کذبِ سخن از لب تو بر دلِ ما جست ببین




(میثم.ن)

خون می جهد

(میثم.ن)

خون می جهد ز پشتت تو غرقه در خیالی

دنبال یک دراز پا برای عشق و حالی
لای کدام سیاهی دنبال عشق رفتی
دنبال چه شفایی لب بر سرش نهادی
سگ می شوی ز کارم،گر نام تو برانم
من با کدام واژه نام تو را بخوانم
سر می زند به پشتت آن تکه جسم بی جان
آب می خورد زجانت،تو میخوری از آن نان
شرک می چکد ز جانت در اوج بی خیالی
آبجو ، عرق ، تکیلا! اهل کدام حالی؟
با زاهدان و رندان گه حرف راز داری
با کافران ایمان گه شب دراز داری
نه مشرکم نه مومن، با من چکار داری!؟
برای هر دو ساعت یکصد سوار داری
استاد علم و دانش چون تو محب ندارد
قدرت آنجای تو دوای طب ندارد

خون می جهد ز پشتش او غرقه در خیال است
روی سوراخ بسته علامت سوال است
نرخش عیان گشته؛چون تو شبانه کار است
با یک شعار می گفت: کارم مگر عار است!!؟


من لای سینه ی تو هذیان ز تو نوشتم
ای آبْ نشسته بر پشت!از تو به تو نوشتم
قدر هر انسانی اندازه تن اوست
اندازه تن تو، داند؛ دو صد سگ و دوست

اندر احوالات امتحانات

(میثم.ن)

در افق محو می شوم با بغض

مشت بر موبایل می زنم با بغض
قصه عشق و جدایی نیست هرگز
مشغول حساب معدلم با بغض
همین روزها مشروط می شوم بی شک
ناگهان به گا می روم با بغض
زین پس که اخراج نگردم از پویش
لیکن همی جان می دهم با بغض
همه درس ها یک طرف با اشک
ولیکن نگران دیفرانسیلم با بغض
به سرم شوق هزار پرواز است
اما چه کنم پابند آزمونم با بغض
میثما غصه مخور نوزدهم نزدیک است
توخلاص می شوی اندم با بغض